تشنه ات ميکشند بر لب آب
گو به سقا که مشک بر دارد
طفلکي پا برهنه مگذاري
خار صحرايشان خطر دارد
پيکرش روي خاک و طفلانش
کوچه کوچه پي اش دوان بودند
از گزند نگاه حارث هم
تا پدر بود در امان بودند
مثل مولا سه روز مانده به خاک
پيکر بي سرش نشد عريان
مثل مولا که پيکرش اما
نشده پايمال از اسبان
رسم دلدادگي به معشوق است
عاشقان رنگ يار ميگيرند
در همان لحظه هاي آخر هم
نام او روي دار ميگيرند
وحيد مصلحي
کوچه گردِ غريب ميداند
بي کسي در غروب يعني چه
عابرِ شهرِ کوفه مي فهمد
بارشِ سنگ و چوب يعني چه
صف به صف نيتِ جماعت را
بر نمازِ امام مي بستند
همه رفتند و بعد از آن هم
در به رويش تمام مي بستند
در حکومت نظاميِ کوفه
غيرِ طوعه کسي پناهش نيست
همه در را به روي او بستند
راستي او مگر گناهش چيست
ساعتي بعد مردمِ کوفه
روي دارالعماره اش ديدند
همه معناي بي کسي را از
لب و ابرويِ پاره فهميدند
داد ميزد: حسين آقا جان
راهِ خود کج نما کنون برگرد
تا نبيند به کربلا زينب
پيکرت رابه خاک وخون برگرد
دست من بشکند ولي دستت
بهرِ انگشتري بريده مباد
سرِ من از قفا جدا بشود
حنجرت از قفا دريده مباد
.............
کاش ميشد به جاي طفلانت
کودکانم بريده سر گردند
جان زهرا مياور آنها را
دختران را بگو که بر گردند
ياس هاي قشنگِ باغت را
رنگِ پاييز مي کنند اينجا
نعل نو ميزنند بر اسبان
تيغِ خود تيز مي کنند اينجا
نيزه ها را بلند تر زده اند
مردماني پليد و بي احساس
حک شده زير نيزه ها : اينهاست...
...از براي نبردِ با عباس
پير زن ها براي کودک ها
قصه ي سنگ و چوب ميگويند
" روي نيزه اگر که سر ديدي
سنگ بر او بکوب " ميگويند
مي دهد ياد بر کمانداران
حرمله فن تير اندازي
فکر پنهان نمودن و چاره
بر سفيدي آن گلو سازي ؟
کوفه مشغول اسلحه سازي ست
فکر مردم تمامشان جنگ است
از سر دار کوفه مي بينم
بر سر بام خانه ها سنگ است